AVACS Live Chat
About the Website


Welcome to the website AVACS Live Chat. This website was created to help users Iranian and foreign. To take full advantage of the website in the Register because some content for members. I hope to eventually use this Web site Created with Nick: MB.Galaxy.0632 User ID: 1678503

AVACS Live Chat

Website Translator


شارژ آسان تلفن همراه


AVACS Live Chat

User Information

Sign Up


نام کاربری
رمز عبور

Forgot your Password ?

AVACS Live Chat

Quick Register

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

AVACS Live Chat

Survey

What is your opinion of the Application AVACS Live Chat and Website


AVACS Live Chat

Statistics Content

All Posts : 145
Number of Comments : 13
AVACS Live Chat

Users Statistic

Online : 1
Number of Members : 37

Users Online


AVACS Live Chat

Viewers Statistics

Visitors today : 234
Users Yesterday : 33
This Week : 268
Month : 349
Hits Year : 10638
Total Views : 255309
AVACS Live Chat AVACS Live Chat
Threads
AVACS Live Chat
AVACS Live Chat

Newsletters

To get latest news, updates an notification of our newsletter or websites please sign up with us



AVACS Live Chat AVACS Live Chat AVACS Live Chat AVACS Live Chat
Authors



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 234
بازدید دیروز : 33
بازدید هفته : 268
بازدید ماه : 349
بازدید کل : 255309
تعداد مطالب : 145
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


AVACS Live Chat
This Website is to help and Educate Iranian and Foreign Users AVACS




متوسط عمر عقاب ۳۰ سال است و متوسط عمر  ۳۰۰ سال…
 
عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت.
 
عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. ۴ نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود.
 
عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد، تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند، بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درامد.
 
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود.
 
به لانه کلاغ رسید، کلاغ با ...

...



... Read More


 ♥♥ حکایت عمر انسان ♥♥
خدا خر را آفريد و به او گفت:
تو بار خواهي برد، از زماني که
تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني
که تاريکي شب سر مي رسد.و همواره بر
پشت تو باري سنگين خواهد بود.و تو
علف خواهي خورد و از عقل بي بهره
خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي
کرد و تو يک خر خواهي
بود.


خر به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! من مي خواهم خر باشم،
اما پنجاه سال براي خري همچون من
عمري طولاني است. پس کاري کن فقط
بيست سال زندگي کنم و خداوند آرزوي
خر را برآورده کرد


خدا سگ را آفريد و به او گفت:
...



... Read More


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت:...

...



... Read More


 داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:

” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: ...

...



... Read More


داستان  زیبای  پادشاه  و  وزیر
سالهای  بسیار  دور  پادشاهی  زندگی میکرد که وزیری داشت . روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر  که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
وزیر  همواره  میگفت:  هر  اتفاقی  که  رخ میدهد به صلاح ماست .
پادشاه  از  این  سخن  وزیر  برآشفت  و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد ...
چند  روز  بعد  پادشاه  با  ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد  و  وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی  که  مردم  پادشاه  خوش  سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!!
آنها  پادشاه  را  در  برابر  تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ...

...



... Read More


Created with Nick: MB.Galaxy.0632 User ID: 1678503. All rights of this website and its contents belong to the AVACS Live Chat is صفحه قبل 1 صفحه بعد

AVACS Live Chat